خسته ( داستان کوتاه )
ژاله ، روغن زیتونی را که در نعلبکی ریخته بود روی پاهای خشکیده ی مادر شوهرش کشید و ماساژ داد . از اینکه پشتش به حاضران در مجلس بود معذب شده بود و برمیگشت و با اشاره سرش عذرخواهی میکرد . مادر شوهرش نذری داشت و سفره انداخته بود . یکی از دخترانش آمد تا به ژاله کمک کند اما پیرزن نگذاشت و گفت که فقط ژاله زبان بدن او رامیداند نه هیچکس . بعدبا اخم کوتاهی به عروس یکی یک دانه اش و با اشاره به گردن و گوش هایش و دستهایش فهماند که برود و طلاجات و جواهراتش را بیندازد و بیاید . ژاله ، زیبا ، سفیدرو ، بلندقد و موهای سیاه بلندی داشت و چشمهایی آهوگونه . تمام این مزیت ها بود که او را از آنجا آورده و عروس اینجا کرده بود . به گفته پیرزن ، ژاله با وجوداینکه کر و لال بود اما حس بسیار قوی داشت آن چنان قوی که وقتی او تشنه اش می شد بلافاصله چایی را می آورد و مقابلش روی میز می گذاشت . درست مثل پسرش که با وجود نابینا بودن همه کاری از دستش بر می آمد . بعد اشکی را که در چشمانش جمع شده بود پاک کرد و گفت : انسان به تمام معناست . مهربان و نجیب ...
تا مرثیه خوان ، مرثیه اش را تمام کند پسرش آمد و به درگاهی تکیه داد و ایستاد . پول را در مشتش می فشرد . زنها رویشان را محکم گرفتند و یکی گفت : مگه نشنیدی ! مادرش گفت اون با دلش همه چی را می بینه . و با دلسوزی به ژاله نگاه کردند و سرشان را تکان دادند . ژاله پاشد و رفت آشپزخانه . زنها آهی کشیدند و همان یکی گفت : بیچاره دختره ! چقدر هم زیباست ... حیف !
پیرزن از غیاب تازه عروس حوصله اش سر رفت و داد کشید : دختر ! کجا مردی ؟ همه خوابشان برد یک چایی تازه دم بیار دوباره .
و دخترش را فرستاد دنبالش . پسرش همانجا که به درگاهی تکیه داده بود گفت : زحمت نکش ! ژاله رفت .... رفت همانجا !